توضیحات
روزی که زندگی کردن آموختم
تصور کنید که روزی در حال قدم زدن در کنار لنگرگاهی در سان فرانسیسکو هستید که ناگهان زنی کولی دستتان را می گیرد و به شما می گوید که می تواند آینده تان را بخواند. این اتفاق اندکی برایتان جالب است و به او اجازه می دهید که این کار را بکند. اما در نهایت متوجه می شوید که اصلاً آمادگی شنیدن حرف های زن کولی را نداشته اید. از آن به بعد، هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود و دنبال کردن روتین های معمول در گذشته، اکنون غیرممکن به نظر خواهد رسید. این چیزی است که در رمان روزی که زندگی کردن را آموختم، برای شخصیت اصلی داستان یعنی جاناتان اتفاق می افتد. او پس از این اتفاق عجیب، برای یافتن خویشتن خود به سفری ماجراجویانه می رود که سرشار از تجربه های دگرگون کننده است. این کتاب جذاب از لوران گونل، درکی جدید درباره ی هستی خودمان و روابط با دیگران به ما می بخشد.
زوم دوربین قوی نیکون حرکات جاناتن را تا موقعی که تراس کافه را ترک گفت، دنبال کرد. بعد تصویر سایه نما محو شد. رایان دوربین را خاموش کرد، ایستاد و از میان پرده های سیاه پنجره واقع در طبقه دوم ساختمانش، آن طرف میدان، دور شدن مرد جوان را زیر نظر گرفت و زیر لب غرغر کرد:«جواب تروفوز بدون هیچ معنی خاصی، کمی با شک، ولی خیال کنار رفتن را نداره …چشاید هم پنجاه – پنجاه.» |
نشر نون