توضیحات
جنگی که نجاتم داد
آدا – دختری ۹ ساله – هرگز از آپارتمان یکخوابهشان بیرون نرفته. یکی از پاهای آدا شکل عادی ندارد و مادرش خجالت میکشد او را از خانه بیرون ببرد. بنابراین، وقتی برادر کوچکش جیمی را با کشتی به خارج از لندن میفرستند تا مشمول شرکت در جنگ نشود، آدا هم یواشکی با برادرش میرود. حالا آدا میخواهد زندگی جدیدی را شروع کند و تمام چیزهایی که هیچوقت بلد نبود را یاد بگیرد.
جمعه،صبح خیلی زود،کفش های مام را دزدیدم. مجبور بودم،تنها کفش هایی که توی خانه داشتیم؛البته به جز کفش های جیمی که حتی برای پای معیوبمهم کوچک بودند.کفش های مام خیلی برایم بزرگ بود،اما جلویشان را با کاغذ پر کردم.دور پای مشکل را پارچه ای پیچیدم.بند کفش ها را محکم بستم کفش ها حس عجیبی می دادند،اما حدس میزدم در پایم بمانند. جیمی بهت زده نگاهم میکرد.آرام گفتم:«مجبورم بپوشم،وگرنه کردم پام رو میبینن.» گفت:«وایسادی!راه می ری» لحظه ی بزرگی که منتظرش بودم،هیمن بود؛اما حالا برایم مهم نبود.خیلی چیزها پیش رو داشتم.«آره… میتونم»نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت،پشت به ما خوابیده بود و خرو پف میکرد…به من افتخارمیکرد؟ابدا! |
نشر پرتقال