توضیحات
انجمن یوز های شریف
پایم خواب رفته بود و زق زق میکرد. لحاف را کنار زدم. نشسته عقب رفتم و کمرم را به دیوار تکیه دادم. آخر چرا باید کشته شدن یک حیوان آنقدر مهم باشد، که آن مرتیکه قلدر هم بزند توی گوش یکی هم این همه من را تهدید کند؟ خوب حتماً حیوان خاصی بود که میگفت بابت تولهاش پول خوبی میدهند. یعنی همچین حیوانی این اطراف هست؟ خیلی نامرد بودند. زورشان به بچه رسیده بود. اولش دلم برای مردی که سیلی خورده بود سوخت اما وقتی توی راه آن همه تهدید کرد و آن دروغ را هم به ننهآقا گفت، بیشتر از رئیس کارگاه ازش بدم آمد. اصلاً حقش بود.
وسط رخت خوابم نشسته بودم و زل زده بودم به دیواره ی کوه جنوبی روستا. ساعت باید نه یا ده بود که می توانستم برجستگی های رویش را که شبیه آدمک بود، تشخیص بدهم. سه آدمک غول آسا که دوستانه تنگ هم چسبیده بودند. |