نامه «خداحافظ » مارکز
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم؛ بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.
کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم.
چون می دانستم هر دقیقه ای که چشم مان را بر هم می گذاریم، شصت ثانیه نور را از دست می دهیم.
هنگامی که دیگران می ایستند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند، بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می کردند، گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی بردم.
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت، قبایی ساده می پوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم….
با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارشان و بوسه گلبرگ هایشان در جانم بخلد.
خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم بگویم که دوستشان دارم.
به همه مردان و زنان بقبولانم که محبوبم اند و در کمند عشق زندگی می کردم.
به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباه اند که گمان می برند وقتی پیر شدند، دیگر نمی توانند عاشق باشند.
به هر کودکی دو بال می دادم، اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد و به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی، که با فراموشی سر می رسد.
آه!! انسانها، از شما چه بسیار چیزها آموختم.
من دریافتم که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند، بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته به چیزی است که در دست دارند.
دریافتم که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد، او را برای همیشه به دام می اندازد.
دریافتم که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا بنگرد که او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموختم.
اما در حقیقت هنگامی آنها را در چمدان می گذارم که متاسفانه در بستر مرگ خواهم بود.
برای شرکت در دوره های مهارت آموزی با شماره ۶۶۱۲۰۰۵۹ تماس بگیرید و یا به آدرس Sch@teenager.ir ایمیل بزنید.