همسایه ها بر زمین سوخته؛ نگاهی به دو رمان از احمد محمود

پیشتر در مطلبی درباره احمد محمود و نقش مهم و اثرگذارش بر ادبیات داستانی ایران نوشته ایم.

اگر به ادبیات و نوشتن علاقه دارید، می بایست بزرگان این عرصه را به خوبی بشناسید.

خواندن کتابهای آنها، گرچه خوب است اما به تنهایی برای شناخت و بررسی کفایت نمی کند.

تلاش ما این است که تفکر خلاق و نقاد شما را درباره موضوعات مختلف بیدار کنیم.

شما می توانید فکرکنید، اتفاقات روز را به چالش بکشید و صاحب عقیده و نظر باشید، نه فقط یک دنباله رو.

اما پیش از هر چیز، باید دقیق بخوانید، ببینید و یاد بگیرید.

در این نوشته می خواهیم دو کتاب مهم را به صورت خلاصه بررسی کنیم.

اما خواندن و نظردادن مفصل درباره کتابها، با شما.

 

دیدن فیلم و خواندن کتابهای مفید، یکی از بهترین روشها برای آموختن مهارت های فردی و اجتماعی است.

 

رمان همسایه ها

رمان همسایه ها در سال ۵۳ چاپ شد.

داستان آن در دهه سی و هنگام ملی شدن صنعت نفت می گذرد.

قصه درباره خالد، کودکی است که پیش از انقلاب، در اهواز در یکی از خانه های شلوغ با چند همسایه زندگی می کند.

احمد محمود در همه جای رمان به زیبایی فضای اهواز در دهه سی را ترسیم می کند.

نام خیابانها و محله ها، فضای شهر، مدل رفتار و حرف زدن آدمها، همگی واقعی و مستند است.

در طول داستان، با زندگی همسایه ها، با کودکی، نوجوانی و بزرگ شدن خالد همراه می شویم.

او برای اولین بار مفهوم عشق را در همین خانه تجربه می کند، بزرگتر می شود و وضعیت معاش و فقر را درک می کند.

خالد می فهمد که یک جای کار ایراد دارد.

دلیل اینکه آنها جز نان و اشکنه، غذایی برای خوردن ندارند یا مجبورند برای گرسنه نماندن دست به نوکری و یا خلاف بزنند، برای خالد قابل فهم نیست.

اینجاست که او با مفهوم استبداد و اعتراض آشنا می شود.

به جلسه های مبارزه می رود و تلاش می کند با خواندن کتاب فکرش را وسعت ببخشد.

 

احمد محمود کتاب همسایه ها

تظاهرات مردم در دهه سی، در حمایت از ملی شدن صنعت نفت

 

خالد حالا دیگر در راهی افتاده که نمی تواند بیخیال آن شود.

او به صف مبارزین پیوسته و کم کم فریاد آزادیخواهی اش را پلیس و شهربانی هم می شنوند.

بالاخره او را دستگیر می کنند و سر از زندان در می آورد.

او مقاومت می کند و مانند یک مبارز از زندان آزاد می شود.

خالد خوب می داند که نمی توان آزادی را در بند کشید.

 

بخشی از کتاب همسایه ها

“می روم تو اتاق پدرم می نشینم و پرده در میانه را می اندازم. ابراهیم و جمیله می نشینند روبه رویم.

نوشته همه کاغذها مثل هم است.

چیزهایی است که اصلاً سر در نمی آورم.

جانم بالا می آید تا یک کلمه را هجی کنم و تازه وقتی کلمه را هجی کردم و خواندمش، معنی اش را نمی فهمم.

مثلاً نمی دانم این «استعمارگر خونخوار» چه جور جانوری است که فقط خون می خورد و اشتهایش هم سیری ناپذیر است.

لابد بی جهت اسم استعمارگر را خونخوار نگذاشته اند. باید یک دلیلی داشته باشد”

 

ادبیات و رمان، دنیای کشف و جاری شدن در تخیل است.

کتاب، دریچه ای است رو به جهان؛ حتی جهانی که از دسترس ما خارج است.

 

رمان زمین سوخته

رمان زمین سوخته به سال ۶۰ نگارش و سال ۶۱ منتشر شد.

قصه روایت جنگ و حال و احوال کارون و اهواز جنگ زده است.

داستان از دمادم آغاز جنگ و استقرار توپ و تانک عراقی ها بر لب مرز، شروع می شود.

وضعیت شهر ملتهب است و هیچ کس نمی داند قرار است یک کابوس هشت ساله آغاز شود.

احمد محمود قصه را حول سرنوشت راوی داستان و برادرانش ادامه می دهد.

وضعیت شهرهای آبادان، اهواز، خرمشهر، سوسنگرد در رمان بیشتر به چشم می خورد.

همه جا ویرانی و گلوله حرف می زند و آرامش در خواب است.

آدمهایی که دستشان به دهانشان می رسیده، تا توانسته اند فرار کرده اند و مشتی مردم بیچاره و فقیر و بی دفاع هم زیر آتش باقی مانده اند.

خانه ها ویران می شود، بچه ها کشته می شوند و جوانترها برای دفاع تفنگ به دست می گیرند.

مردم تلاش می کنند هوای همدیگر را داشته باشند، اما این وسط هستند کسانی که از وضعیت سوءاستفاده می کنند.

برخی گران فروشی می کنند، بعضی جنس احتکار می کنند و بعضی هم خانه های رها شده مردم را غارت می کنند.

روایت رمان مانند دیگر آثار احمد محمود صادقانه و نزدیک به واقعیت است.

او هیچ جا اغراق نمی کند، اما نفرتش از جنگ و ویرانی را هم پنهان نمی کند.

ما همراه شخصیت ها زیر توپ و تانک، لابه لای خرابه ها، حرکت می کنیم، مضطرب می شویم، می جنگیم، دچار فروپاشی روانی می شویم و شهر رو به نابودی را نظاره می کنیم.

 

احمد محمود رمان زمین سوخته

کودک در جنگ، عکاس: آلفرد یعقوب زاده

 

شاید تمام فضاسازی و حال و هوای اهواز خونین ایران در این چند پاراگراف قابل لمس باشد.

هرچه بگوییم جلوی این تصویرسازی دقیق کم می آورد:

“جوان خاکستری پوش روبه رویم ایستاده است و حرف می زند.

نمی دانم چه می گوید. صدایش را نمی شنوم.

به لبهایش نگاه می کنم که تند و تند حرکت می کنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا می شوند.

نگاهم از لبانش سر می خورد رو دماغش. چه بزرگ و بی قاعده به نظرم می آید.

بعد به چشمانش نگاه می کنم که انگار کلاپیسه است.

حالا پیشانی جوان، خاکستری-پوش است. عرق و خاک قاطی هم شده است و تمام پیشانی اش را پوشانده است.

ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم می افتد به دستی که از انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلند پایه گوشه حیاط ننه باران گیر کرده است.

آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است و خون خشک تمام دست را پوشانده است.

انگشت کوچک دست از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.”

 

تهیه کننده: سارا معظمیان

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

پاسخی بگذارید